و آغاز سفر یادم نیست

و می اندیشم

کدامین دست مرا

چنین آغشتۀ عشق

در ایستگاهی پیاده کرده است

که ریل هایش

از زاویه خارج شده اند

و من

به آخر دنیا رسیده ام

بی آنکه سفر کرده باشم

چمدان دلتنگی ام را

زیر سر خستگی هایم می گذارم

و بر نیمکتی دراز می کشم

که آسمانش

پر از سوت قطارست هنوز

پلک هایم ترمز می کنند

و در خوابی می افتم

که تمام ایستگاه را

برای پیاده شدنت

با آغوش انتظار

آذین بسته است

و تو در قطار افکار من

در راهی

بوی گل گرفته چشمانم

می شنوی ؟